خدایا جهان پادشاهی تو راست | ز ما خدمت آید خدائی تو راست |
پناه بلندی و پستی توئی | همه نیستند آنچه هستی توئی |
همه آفریدست بالا و پست | توئی آفرینندهی هر چه هست |
توئی برترین دانشآموز پاک | ز دانش قلم رانده بر لوح خاک |
چو شد حجتت بر خدائی درست | خرد داد بر تو گدائی نخست |
خرد را تو روشن بصر کردهای | چراغ هدایت تو بر کردهای |
توئی کاسمان را برافراختی | زمین را گذرگاه او ساختی |
توئی کافریدی ز یک قطره آب | گهرهای روشنتر از آفتاب |
تو آوردی از لطف جوهر پدید | به جوهر فروشان تو دادی کلید |
جواهر تو بخشی دل سنگ را | تو در روی جوهر کشی رنگ را |
نبارد هوا تا نگوئی ببار | زمین ناورد تا نگوئی ببار |
جهانی بدین خوبی آراستی | برون زان که یاریگری خواستی |
ز گرمی و سردی و از خشک و تر | سرشتی به اندازه یکدیگر |
چنان برکشیدی و بستی نگار | که به زان نیارد خرد در شمار |
مهندس بسی جوید از رازشان | نداند که چون کردی آغازشان |
نیاید ز ما جز نظر کردنی | دگر خفتنی باز یا خوردنی |
زبان برگشودن به اقرار تو | نینگیختن علت کار تو |
حسابی کزین بگذرد گمرهیست | ز راز تو اندیشه بیآگهیست |
به هرچ آفریدی و بستی طراز | نیازت نهای از همه بینیاز |
چنان آفریدی زمین و زمان | همان گردش انجم و آسمان |
که چندان که اندیشه گردد بلند | سر خود برون ناورد زین کمند |
نبود آفرینش تو بودی خدای | نباشد همی هم تو باشی به جای |
کواکب تو بربستی افلاک را | به مردم تو آراستی خاک را |
توئی گوهر آمای چار آخشیج | مسلسل کن گوهران در مزیج |
حصار فلک برکشیدی بلند | در او کردی اندیشه را شهربند |
چنان بستی آن طاق نیلوفری | که اندیشه را نیست زو برتری |
خرد تا ابد در نیابد تو را | که تاب خرد بر نتابد تو را |
وجود تو از حضرت تنگبار | کند پیک ادراک را سنگسار |
نه پرکندهای تا فراهم شوی | نه افزودهای نیز تا کم شوی |
خیال نظر خالی از راه تو | ز گردندگی دور درگاه تو |
سری کز تو گردد بلندی گرای | به افکندن کس نیفتد ز پای |
کسی را که قهر تو در سرفکند | به پامردی کس نگردد بلند |
همه زیر دستیم و فرمان پذیر | توئی یاوری ده توئی دستگیر |
اگر پای پیلست اگر پر مور | به هر یک تو دادی ضعیفی و زور |
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک | به موری ز ماری برآری هلاک |
چوبرداری از رهگذر دود را | خورد پشهای مغز نمرود را |
چو در لشگر دشمن آری رحیل | به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل |
گه از نطفهای نیک بختی دهی | گه از استخوانی درختی دهی |
گه آری خلیلی ز بتخانهای | گهی آشنائی ز بیگانهای |
گهی با چنان گوهر خانه خیز | چو بوطالبی را کنی سنگ ریز |
که را زهره آنکه از بیم تو | گشاید زبان جز به تسلیم تو |
زبان آوران را به تو بار نیست | که با مشعله گنج را کار نیست |
ستانی زبان از رقیبان راز | که تا راز سلطان نگویند باز |
مرا در غبار چنین تیره خاک | تو دادی دل روشن و جان پاک |
گر آلوده گردم من اندیشه نیست | جز آلودگی خاک را پیشه نیست |
گر این خاک روی از گنه تافتی | به آمرزش تو که ره یافتی |
گناه من ار نامدی در شمار | تو را نام کی بودی آمرزگار |
شب و روز در شام و در بامداد | تو بریادی از هر چه دارم به یاد |
چو اول شب آهنگ خواب آورم | به تسبیح نامت شتاب آورم |
چو در نیمشب سر برارم ز خواب | تو را خوانم و ریزم از دیده آب |
و گر بامدادست راهم به توست | همه روز تا شب پناهم به توست |
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری | مکن شرمسارم در این داوری |
چنان دارم ای داور کارساز | کزین با نیازان شوم بینیاز |
پرستندهای کز ره بندگی | کند چون توئی را پرستندگی |
درین عالم آباد گردد به گنج | در آن عالم آزاد گردد ز رنج |
مرا نیست از خود حجابی به دست | حساب من از توست چندان که هست |
بد و نیک را از تو آید کلید | ز تو نیک و از من بد آید پدید |
تو نیکی کنی من نه بد کردهام | که بد را حوالت به خود کردهام |
ز توست اولین نقش را سرگذشت | به توست آخرین حرف را بازگشت |
ز تو آیتی در من آموختن | ز من دیو را دیده بر دوختن |
چو نام توام جان نوازی کند | به من دیو کی دست یازی کند |
ندارم روا با تو از خویشتن | که گویم تو باز گویم که من |
گر آسوده گر ناتوان میزیم | چنان که آفریدی چنان میزیم |
امیدم چنانست از آن بارگاه | که چون من شوم دور ازین کارگاه |
فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش | دگرگونه گردم ز ترکیب خویش |
کند باد پرکنده خاک مرا | نبیند کسی جان پاک مرا |
پژوهنده حال سربست من | نهد تهمت نیست بر هست من |
ز غیب آن نمودارش آری بدست | کزین غایب آگاه باشد که هست |
چو بر هستی تو من سست رای | بسی حجت انگیختم دلگشای |
تو نیزار شود مهد من در نهفت | خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت |
چنان گرم کن عزم رایم به تو | که خرم دل آیم چو آیم به تو |
همه همرهان تا به در با منند | چون من رفتم این دوستان دشمنند |
اگر چشم و گوشست اگر دست و پای | ز من باز مانند یک یک به جای |
توئی آنکه تا من منم با منی | درین در مبادم تهی دامنی |
درین ره که سر بر دری میزنم | به امید تاجی سری میزنم |
سری کان ندارم ازین در دریغ | به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ |
به حکمی که آن در ازل راندهای | نگردد قلم ز آنچه گرداندهای |
ولیکن به خواهش من حکم کش | کنم زین سخنها دل خویش خوش |
تو گفتی که هر کس در رنج و تاب | دعائی کند من کنم مستجاب |
چو عاجز رهاننده دانم تو را | درین عاجزی چون نخوانم تو را |
بلی کار تو بنده پروردنست | مرا کار با بندگی کردنست |
شکسته چنان گشتهام بلکه خرد | که آبادیم را همه باد برد |
توئی کز شکستم رهائی دهی | وگر بشکنی مومیائی دهی |
در این نیمشب کز تو جویم پناه | به مهتاب فضلم برافروز راه |
نگهدارم از رخنهی رهزنان | مکن شاد بر من دل دشمنان |
به شکرم رسان اول آنگه به گنج | نخستم صبوری ده آنگاه رنج |
بلائی که باشم در آن ناصبور | ز من دور دار ای بیداد دور |
گرم در بلائی کنی مبتلا | نخستم صبوری ده آنگه بلا |
گرم بشکنی ور نهی در نورد | کفی خاک خواهی ز من خواه گرد |
برون افتم از خود به پرکندگی | نیفتم برون با تو از بندگی |
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت | به هر جا که باشم خدا دانمت |
قرار همه هست بر نیستی | توئی آنکه بر یک قرار ایستی |
پژوهنده را یاوه زان شد کلید | کز اندازه خویشتن در تو دید |
کسی کز تو در تو نظاره کند | ورقهای بیهوده پاره کند |
نشاید تو را جز به تو یافتن | عنان باید از هر دری تافتن |
نظر تا بدین جاست منزل شناس | کزین بگذری در دل آید هراس |
سپردم به تو مایهی خویش را | تو دانی حساب کم و بیش را |